عقل و دل

ساخت وبلاگ


در جَدل بود دلی با عقلی
که چرا سنگ به پایم هستی؟

اینکه وابسته بخواهم خود را
به دو چشمان سیاه عشقم،
تو چرا سد به راهم هستی ؟

می تپم تا که به هر بانگ صدایش بزنم
صنمم، دلبرکم ای همه ی جانِ تنم
هان بگو از چه جهت راه به کارم بستی؟

سُرخیِ لعل لبش قرارِ این کالبد است
وای که از فالِ بدت محزونم
چه شود از سر تن بار سفر می بَستی؟

گر که دارم تپشی، زِ بهر روی مَه اوست
تا به کی ساز مخالف داری؟
نکند رقیب را هَمدستی !

دلبرم جان بوَد، میل به جانان دارم
کاش باشد که نباشی
که چُنین زِ سروری سر مستی

عقل گفتش: که آرام بگیر دل جانم
گر که خود باخته ای، میدانم

اینهمه تاب و تب و جوش و خروش از بر چیست؟
آن دلیلی که تو پنداشته ای نیست که نیست

دلبری را که به غم در دل خود جا دادی
داردش دلبرکی در دل خود، چرا چُنین وا دادی؟

تو که مجنون بخواهی مرا در عشقت
کاش دانی که لیلی فارغ است از فکرت

ای دلم جان بیا و به سر عقل بیا
نغمه ی عشق رها کن به تأمل بنوا

لیکن آن دل نپذیرفت آنچه عقلش میگفت
وآن پند که از عقل شد از خود می شُست

دلداده شد و بر سر عشقش بنِشست
چون وصالی نرسید در تن خود، بَد بِشکست
رضا رضایی بردسکن (ماهی)

آرزوی بر باد رفته...
ما را در سایت آرزوی بر باد رفته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : r-rezaei بازدید : 173 تاريخ : پنجشنبه 16 خرداد 1398 ساعت: 21:46